چقدر
+ کجا کی کدوم روز...
منو با تمام دلت می پذیری...
+ کجا کی کدوم روز...
منو با تمام دلت می پذیری...
+ دلربا سرمه ای گرفتم...
گردنبند دلربا سرمه ای...
دنبالشم که بگم گوشوار و انگشترشم درست کنن...
+ کنترل خشم نداری و همین
روز به روز بیشتر بهت آسیب می زنه...
+ امید دلم ...
به دلم بیا...
بیا...
یه جا نوشته بود جان لنون میگه زندگی همان چیزی است که
برای ما اتفاق می افتد در حالی که ما در حال انجام برنامه های دیگر هستیم.
هر روز تو ذهنم اینه که چه زمانی اون روز می رسه که با عشقم دارم تو این جشنای
شبونه میزنم و میرقصم و خوشحالی می کنم... با هم میریم شنا و هزار چز دیگه...
اون وقت چیزی که در واقع توش قرار گرفتم روزهای پر از بیماری اعضای خانوادس و خسته
و کوفته...
به قول هوشنگ مرادی کرمانی نداشته ها ذهن رویاپرداز تری ایجاد میکنه ...
+ داشتن کسی که زندگی رو مثل تو دیده باشه...
+ حس پاک کن و دفتر کتاب مدرسه...
+ حسش از سال تحصیلی و درس...
+ حسش از همه داشته ها و داشته ها...
+ حسش از همه خاطره ها...
+ حسش از امتحان و آزمون...
+ حسش از همه کم و کاستی های دهه 60...
+ حسش از همه چیزایی که میشه درک کرد...
++ حس یه همراه واقعی...
من ناز تو بر جان بخرم...
حال بگو تا این نصفه جان بر چه بها می خری از من...
+ با بعضی آدما یه ساعتم حرف می زنید حالتون بهتر میشه حس بهتری دارید از زندگی...
++ چقدر خوبه که شوعر آدمم اینجوری باشه... به یه ورژن بهتری تبدیلت کنه...
زندگی رو قشنگتر ببینی...
+++ نه این که ناجی باشه و فلان... میگم فقط انسانی باشه با پالس های خوب
فضای خوبی ایجاد کنه...
هر چند همه چیز تا دو طرفه نباشه و حس خوب نگیره نمی تونه... بله...
ولی بعضیا کلا حس خاصی دارن...
من این حسو بدون جنسیت دارم حتی به آدما...
بارها شده خیلی از چهره ها رو دیدم که این حس تو وجودشون حس کردم...
دلم خواسته هر چند کوتاه نزدیکشون بمونم و این حس خوبو بگیرم...
+ باروووووووووووووون
+ دلتنگی اگر بارش آسمان بود...
++ تو طالع بینی زده سالای ازدواجت 19 و 26 و 33 و 39 یا 40 هست
دارم فکر می کنم یعنی تا 39 نباید خبری باشه؟
واقعا چرا
بحران 40 سالگی...
+ میگن تو چهل سالگی دیگه خیلی چیزا برات مهم نیس...
یه جور بی تفاوتی...
پختگی...
یا هر چیزی که بشه اسمشو گذاشت...
خیلی جاها حسش کردم...
تو برخورد پسرای 40 ساله...
که دیگه خیلی سنجیده تر عمل میکنن...
خیلی جاها زودتر رها میکنن...
خیلی جاها با سنجیدن همه چیز شروع میکنن...
خیلی چیزا رو بهتر درک می کنن...
یک جور بی تفاوتی عمیقی که ناشی از درک و تجربه زیاده...
یکم برام ترسناکه...
که من تو 40 سالگی چی می خوام بشم...
منی که همین الانشم از خیلیا بریدم...
عشق عجله نداره...
هوسه که عجوله...
+ سال 96 با یکی آشنا شدم...
موند که کنکور دکترامو بدم و بعد بیاد به دیدنم...
بارها کیلومترها کوبید اومد که ببینتم...
با این که دو تا شرکت کار می کرد...
خیلی اصرار می کرد که یه فرصتی بدم تا خانوادش بیان...
همیشه میگفت چیزی برات کم نمیذارم...
یک بار به خودش اجازه نداد دستمو بگیره وقتی دوست نداشتم...
بعد این همه حرفایی که از نخواستن و نشدن زده شد...
شاید این همه بدرفتاری ها و توهینای بچه گانه...
بازم پیگیره...
ولی در عوض آدمایی تو این یک ساله تو زندگیم اومدن که فکر می کنم
بر خلاف همه که چنین تجربه هایی باید تجربه های اول زندگیشون باشه
برای من بعد آدمای خوب تو زندگیم تازه سر و کلشون پیدا شد...
و تازه آسیبای روحی نوجوونی رو خوردم...
می دونی باید آدم خوش گذرونی و بی بندو باری باشی تا یه سری چیزا برات راحت باشه...
وقتی آدم بازی دادن... و خیلی چیزای دیگه نباشی همه چیز یکم سخت تر میشه...
ممکنه خیلی قابلیتا داشته باشی از خیلی از آدما سرتر باشی
ولی خب وقتی نخوای و نتونی که خیلی کارا رو انجام بدی همیشه یه جور دیگه میشه...
++ خیلی جاها جدیدا می بینم در مورد عشق می نویسن...
من که هر بار این سوال یا این کلمه مطرح میشه
یاد برنامه مهران مدیری میفتم...
و جوابایی که میدادن مهمونا...
++ ولی تو این سن و با تمام چیزها و شاید اطلاعات و تجربه هایی که تو این سنم دارم...
بخوام نظرمو بگم...
اینه که اصلا نیاز نیس آدما به عاشق شدن یا تعداد عشق زیاد گارد بگیرن...
من خودم فکر می کنم دو سه باری حداقل عاشق شدم...
ولی یه ویژگی بارزی که بنظرم عشق داره اون طوفانیه که توت ایجاد میکنه...
یعنی تو نمی تونی جلوشو بگیری و اون زیر و رو شدنه اتفاق میفته...
و دومین ویژگیش اینه که تو تغییر کردن خیلی منعطفی... خیلی زیاد... تغییرات
زیادی رو میتونی براحتی انجام بدی... که شاید تو شرایط دیگه به این راحتی
اتفاق نیفته...
فکر می کنم حتی آدما تو دوره عاشقی زیباتر میشن...
این حس منه...
خلاصه که عشق چیز خوبیه... اگه هر دو طرف همو بخوان... و اگه
غیر از این هم بود هر کدوم از دو طرف توانایی و پذیرش نرسیدن رو داشته باشن...
برای همه زندگی با عشق رو آرزو می کنم...
عاشق این که ببینیش...
بشنویش...
تحسینش کنی...
و ...
++ سالی یه بار فراخوان میدم برا ازدواج...
+ حس اینو دارم که دست یکیو بگیرم...
+++ ولی کسیو ندارم...
+ احساس پوسیدگی بهتون دست بده؟
به قول دوستی که میگف... یک آدم فربه با شکم گنده با مشکل تنفسی
که در یک روز گرم تابستان بسختی نفس می کشد.
زندگی همینقدر گاهی برای آدم سنگین میشه...
یه روزایی هم هست مثل آهوی تیزپا و چست و چابک روی صخره های ناهموار اینور و اونور
می پره...
+ رفیقی امن و مطمعن در تقدیر ما قرار بده.
ممنونم.
روحم تو این یک سال مکیده شده...
هیچ انرژی برای آشنایی جدید ندارم...
اولین چیزی که تو هر درخواست آشنایی به ذهنم میاد که بگم اینه که
اگه منتهی میشه به عکس نود از الان خدانگهدار...
هفته ای حداقل سه تا دیت باید داشته باشین تا فرد مورد علاقتونو پیدا کنین...
اونوقت من همین چند تا اشنایی از شهریور سال قبل کلا بهم ریختتم...
++ آن هایی که تا کنون عکسی را نبوسیده اند تا به حال
تارو پود وجودشان برای کسی تنگ نشده است...
+++ فکر می کنم درست گفته...
گاهی دلت برای آدمی با همه بدی هایی که ممکنه بهت کرده بوده...
به شدت تنگ میشه.
روزای خوبای من کی میاد...
لطفا بهم بگو
نمی خواستیم... که این همه احساس بد بهمون هموار بشه...
+++ شهریور منی... آرام و خنک و بوسیدنی...
++ جالب بود ثبتش کردم...
+ آدمای بی احساس میدونین چجوری شکل گرفتن...
++ خیلی جاها تو زندگی جواب خوب بودن و درست بودن صادقانه رفتار کردنو
جور دیگه ای گرفتن...
+ اونجا بود که فهمیدن آدما خیلی بی ارزشن...
+ خیلی بی ارزشن...
خیلی جدی نگیرینشون...