اوج
+ فقط اونجایی که شاعر میگه
تا گنی برو...
من تی روبه رو...
+ فقط اونجایی که شاعر میگه
تا گنی برو...
من تی روبه رو...
ته فقط خَنه هاکِن میرمه تیسه جان جان
بهترین عروسی ره گیرمه تیسه جان جان
ته فقط چشمک هاده شهره بهم زَمه
+++ کلا ما متوجه نشده بودیم خیلی چیزا رو...
++ آدم باهوش و نرمال به ندرت میشه پیدا کرد...
++ اونقدر اصل بودم که به جز اصل راضی نمیشم...
+ خودت ببین
+++ اگر رنجی نمیبردیم هرگز مهربان بودن را نمی آموختیم...
++ تورو می طلبم لحظه به لحظه...
++ با کسی باشید که اگه گریه تونم در آورد...
++ موقع رسیدن بهشم از ذوق گریه کنید...
++ جادوی زمان...
++ یادمه ده سال پیش هم یه پستی در مورد جادوی زمان گذاشته بودم تو وبلاگ قبلیم....
+++ مشکل ما آدما اینه که تو دوره سفت گرفتن زندگیمون با آدمایی روبرو میشیم که وارد
مرحله شل گرفتن زندگیشون شدن... و خوب می دونن چجوری زندگی رو بهتر ببینن...
چجوری از زندگی بهتر لذت ببرن... چجوری عاشقی کنن..
++++++ ولی ما دیر متوجه میشیم...
++ مشکل ما دیر رسیدنه....
دیر...
+ فرشته هایی تو زندگیمون داشتیم که سعی کردن ورژن بهتری ازمون بسازن...
+++ ولی قدر ندونستیم...
+ دلم مونده رو دستم...
# نمیشه... نمی توووونم....
+ همیشه بوس بر لب...
++ و عشق بر قلب...
+ منتظر باشید...
+++ چون شما بعد از مدت ها همان حسی را دارید که مردان روز اول داشته اند...
# زن ها به مرور دلبسته می شوند...
+ چقدر من نشستم پای این صحبتای روان شناسا...
++ ولی هیچ وقت هیچ نتیجه ای تو زندگیم نگرفتم...
+ گاهی این پسرا که زنگ میزنن با این روانشناسا در مورد رابطشون میگن...
حالا دوستی باشه یا اشنایی...
من اشک تو چشام جمع میشه... فکر می کنم چه آدمایی که برای رابطه اینقدر ارزش قائلن...
با چه دید مثبتی برای رابطه دارن قدم بر می دارن...
ولی بعضی چیزا خیلی جالبه تو همشون...
پیشنهاد میدم حتما گوش کنید...
+مثلا یه پسری میگفت من دو ماهه با دختری آشنا شدم و همه چیز خیلی خوبه من یکم نگرانم که
واقعی باشه یا تظاهر...
+یا یکی زنگ میزنه میگه من به دختره گفتم برو کلاس رقص و به خودت برس و رو فلانت کار کن رو فلونت
کار کن حالا با من نشد با هر کس دیگه ای بودی بدردت می خوره... شانس اوردی به مرد خوبی
مثل من خوردی به هر مرد دیگه ای می خوردی لولت می کرد می انداختت دور...
کلا این مرداااااااااااااااااا خیلی عجیبن خیلی...
خدایا با تمام وجود عاشقتم... با تمام وجود...
+ یکی از صحبتایی که باید حتما زمان آشناییم بکنم در مورد مسایل مگو هست...
حالا هر فکری در موردم بکنه مهم نیست...
+++ چون واقعا بعضیا روانین... و بعد دو روز دیگه به خاطر هیچ و پوچ سر همین زندگی رو
میزنن نابود می کنن...
خودشون که ضربه نمیبینن... میزنن کل زندگی و وجود تورو نابود می کنن...
+ هر چیزی که عاشقش هستی رو شاید یه روزی از دست بدی...
++ اما در آخر عشق همیشه به یه صورت دیگه به زندگیت بر می گرده...
+ مثلا تو ایران پسرا بعد یه مدت اشنایی های بی سرانجام
میگن گور بابای هر چی دختر ایرانیه همه ادا و اصول و فلان...
می بینن اینجوری می کنن اونجوری میکنن...
دختر خارجی ادم بگیره...
+++ دقیقا منی که برام همیشه اینجور آدما عجیب بودن...
الان واقعا به این نتیجه رسیدم که آدم با این پسرای پر از عقده ارتباطای قبل و
هزار عقده دیگه اصلا آشنا نشه بهتره...
واقعا مردای خارجی شرف دارن...
پسرای نسل منقرض شده با حیایی مثل برادرامون پیدا شد... شد...
نشد واقعا مرد خارجی به این پسرای با صد نفر بوده ادا اصولی و پرتوقع عقده ای ایرانی شرف داره...
+ میگه به اون احساسی که تو چند ثانیه برخورد یا دیدن افراد بهتون دست می ده اعتماد کنید...
اغلب آخر ارتباط هم به همون نتجه می رسید...
من گاهی خیلی حرف دارم برای گفتن...
مثلا یادم میاد من دوره دانشگاه یکی از مامانا به دخترش که با یه پسری آشنا شده بود
بهش میگفت فلان کن فلون کن غذا ببر و اینجوری...
بعد همیشه یاد مامان خودم میفتادم که وقتی یکم بزرگتر شدم حتی راهنمایی...
خونه خاله و همسایه ها که خیلی از بچگی با هم بودیمو و همیشه دوست داشتم برم پیششون
میگفت نیا چون پسر دارن الان بری فکر دیگه ای میکنن...
اگه بلند بلند می خندیدم تو خیابون میگفت نخند...
یادمه حتی بچگی وقتی می رفتم خونه همسایه ها یا اگه با پسرا بازی می کردم...
میگفت داداشت میگه چرا با پسرا بازی میکنه... اینهمه دختر...
جالبه...
وقتی اینجوری بزرگ میشی حیا و خیلی چیزای دیگه یه جوری دیگه توت شکل میگیره...
یجوری دیگه به ارتباطا نگاه می کنی...
یه جور دیگه بروز میدی...
یه جور دیگه فکر می کنی باید بنظر بیای...
بعد همیشه الانا میبینم...
پسرا اغلب دید احمقانه ای به همه چیز دارن...
دخترای فریب دهنده رو بیشتر قبول دارن...
این که بخوای تمام خودتو بذاری برای شوهر ایندت بهت انگ سرد میذارن...
ولی خوددار بودن... چیزیه که من تو تمام سالای زندگی یاد گرفتم...
بهم یاد دادن...
به قول یه دوستی... قرار نیست چیزی بشیم که بقیه می خوان...
حتما پیدا میشه آدمی که بشناسه جنس مارو...
++ لیاقت بعضی آدما همون آدمایین که همون حرفای شیرینی که به شما زدن به صد نفر دیگم زدن...
همون کارارو با صد نفر دیگم کردن...
لیاقت بعضی ادما همیناست...
بقیه همه گفتن اضافاته...
+ اون زمانی که می نشستم سال های قبل تو 20 سالگی با خوشحالی فیلمای خشکل کریسمس نگاه
می کردم ... فکر نمی کردم تو 34 سالگی هم باز بشینم تو ایران فیلم کریسمس نگاه کنم...
+++ و به آینده ای که باید جور دیگه ای می ساختم... اینجوری نگاه کنم...
سال ها تجربه احساس های الکی نداشتم...
++ همیشه اشنایی و دوستای عمیق و عاشقانه و از صمیم قلب بوده...
ولی از آذر ماه پارسال اتفاقات عجیبی تو زندگیم افتاد...
افتادم رو دور آشناییای باطل...
اولش یکی بود که اومد و کلی قربون صدقه رفت و یهو محو شد...
دومی با اصرار زیاد رفتیم دو بار قرار بیرون و یهو محو شد و قرار سومی هماهنگ نکرد...
سومی یهو اومد کلی قربون صدقه و عاشقتم و فلان... آخرش چیزای عجیب می خواست...
کلا این که بیفتی رو دور هر چیزی انگار همینطور ادامه داره...
++ ما که تو زندگی عشق خواستم این داره میشه سهممون از زندگی...
+++ خدایا ملتمسانه ازت می خوام... شیر حلال خورده ای که می دونی برای منه...
سر راه من قرار بده...
من و با آدمای مختلف امتحان نکن...
با آدمای مختلف چیزای زندگی رو بهم یاد نده...
+ یکی می خوام بیاد تو زندگیم بنده خودت باشه...
بنده خودت...
+ قضاوت نکنیم...
چون از دنیا نمیریم مگر این که اون اتفاقو خودمون تجربه کنیم...
+ گفت دوسش داره...
++ مچالش کرد انداخت سطل آشغال...
+ بیاد اونی که باید بیاد...
و تموم شه این ناتمام ها...
+ دلم می خواست الان بی خیال همه چی می نشستم یه گوشه
اسمارتیز می خوردم...
+ عاشقانه بغل می کردم...
+ عاشقانه بو می کشیدم...
+ چند سال پیش که دوستم خودکشی کرد...
گفتن به خاطر اختلاف با شوهرش بوده...
گفتن بچه قبلیش بعد تولد موقع شیر خوردن خفه شده...
موقع خودکشی هم بچه 4 ماهه تو شکمش بود...
به این فکر کردم که آدمی که چنین موقعیتی رو می گذرونده باید یه حامی می داشته...
یکی که باعث آرامش روحش باشه نه سوهان روحش...
و خیلی از پنجشنبه ها یادش میفتم و به یاد خاطرات دبیرستان یادی ازش زنده می کنم...
ولی چند وقت پیشا قضاوت ناعادلانه ای پیش خودم کردم...
ولی بعد یه مدت درس خیلی بزرگی خدا بهم داد...
عذاب وجدان آدمو از پا در میاره...
خیلی زیاد...
آدم برای یه پرنده نابود میشه...
اونوقت برای بچه ای که با این عشق و آرزو این همه ماه تو خودت پروروندیش چی...
+++ زندگی خیلی سخته... خیلی...
قسمت شیرینش تا همونجاییه که فقط برای خودت زندگی می کنی...
+ داره روز به روز متلاشی تر از قبل میشه...
++ حالم خوب نیست...
اصلا...
پرنده دیگه نیست... عذاب وجدان داره خفم میکنه...
+ به خاطر عجله و بی توجهی برای غذا گذاشتن... پرندم مرد...
این که سال ها حالتو خوب کرد و با عذاب رفت دیوونم می کنه...
به خاطر خطایی که هی وقت فکرشو نمی کردی...
وقتی صدها کیلومتر به خاطر توجه بهش پا میشدی میومدی...
اونوقت با وجود این که تو خونه هم بودن باز این اتفاق براش افتاده...
ناراحتم... و تمام عذابی که کشیده نابودم می کنه...